دیشب حالم بد بود.خیلی خیلی بد.می خواستم با یکی حرف بزنم.هر چی فکر کردم با کی هیچ کس به ذهنم نیومد.به کی زنگ میزدم؟بچه محل هام که تا حالا با هیچ کدوم سلام علیک نکردم؟با هادی که دوست خوبمه؟که مسخره ام کنه؟با ممد که دوست جون جونیمه؟از کجا پیداش کنم؟اون کاشان و من اینجا.موبایل هم نداره.با سهیل که وقتی یه بار جلوش گل نرگس خریدم گفتش مثه دخترها می مونی؟با بارون خانوم جون که وقت معمولیش محل سگ بهم نمیذاره،چه برسه به ساعت 1:30 نصفه شب.با نازلی که مطمئن بودم جوابمو میده،ولی من اینجا،اون اونور دنیا.با ساناز؟که همیشه ی خدا موبایلش خاموشه و تازه خودش هم کم غم و غصه نداره.
مجبور شدم،به خدا اگه با یکی حرف نمیزدم میترکیدم.قلبم درد گرفته بود.اس ام اس زدم به ماه بانو.هر چند قصد داشتم دیگه کاری باهاش نداشته باشم،ولی اون هر چی بود به حرفم گوش می داد،حتی اگه ...
تنهام،خیلی خیلی تنهام
ببخشید که لوسم.تک پسرم.کاریش نمیشه کرد.هر کاری کردم خودمو عوض کنم نتونستم
خدا جون ممنون بابت همون چزغله برفی که فرستادی