بهش گفتم بیا بریم مستر پیچ شلوار بخریم.گفتش زنگ بزن ببین آورده یا نه،بیخود نریم علاف شیم.گفتم بریم مستر پیچ شلوار بخریم.گفتش میگم زنگ بزن.گفتم نمی زنم،میای بریم مستر پیچ شلوار بخریم؟گفتش نه.اومدم بیرون.رفتم مسجد.نماز خوندم.یه خرده آروم شدم.وقتی اومدم بیرون بازم دیدمش.گفتش اینجایی؟گفتم آره.گفتش بیا.برد منو باز تو خونه.گفت بده زنگ بزنم مستر پیچ ببینم آوردن یا نه.گفتم نمی خوام.بیا همین جوری بریم مستر پیچ.گفتش نه.آخرش هم نفهمید من با مستر پیچ کاری نداشتم.میخواستم فقط با اون برم بیرون...