هوس کوه کردم بدجور.اون موقع ها که می رفتیم بالا،کوه بود و عظمت.برف و سفیدی.خدا بود و خدا.تا زانو توی برف،پا به زور از توی برف میومد بیرون،تا بالای زانو برف بود،ولی نا امید نبودی.یه اتاق بود توی اون کوه،اتاق که نه،اتاقک 2 در 3 که نه گرما داشت نه نرمی و نه راحتی.تنها مزیتش این بود که برف نبود.خسته بودی،از سرما پاهاتو نمیتونستی تکون بدی،ولی اون اتاقک همش جلو چشمت بود.باید بهش میرسیدی،چاره ای نداشتی.اصلا از اول میومدی واسه رسیدن به اتاقک نه جا زدن.
دلم کوه میخواد.دلم یه جا میخواد واسه رسیدن بهش.اراده واسه رسیدن به اونجا.دلم خدا میخواد بازم.یه خدای ماه مهربون
سرم داره از درد می ترکه