حالم از خانواده ام به هم میخوره.چیکار کنم؟تربیت خانوادگی ندارم.مامان بابام بد تربیتم کردن.به خدا هر وقت یه خرده حالم خوبه میان کوفتم می کنن.
یه فیلم بود از رابرت دنیرو که پسرش بهش می گفت تو باباتو دوست داشتی؟رابرت دنیرو جواب داد:آره خوب.هر چی باشه بابام بود.پسرش هم گفت:مگه هر کی بابای آدم باشه باید دوستش داشت؟
پشتم سه تا حفره ی کوچولو هستش که از همون اول تولدم بوده.مامانم میگه سجاد نشونه داره.تا دلت بخواد این جا و اونجای بدنم کج و کوله است.سه تا فرو رفتگی کوچولو پایین تر از کمر.مامان دیگه نمیدونه هر از چند وقت یه باز از یکی از اونا خون میاد بیرون و لخته ی خون.دلم نمی خوا برم دکتر نشون بدم.از خدامه یکی از همینا یه چیزی باشه که زودتر راحتم کنه و خ ل ا ص
مامان جون.تویی که اون همه مورچه رو فرتی با تار و مار کشتی.به قول دکتر پارسا مثلا اونا خیلی از ما پست ترند؟
دلم واسه مورچه ها میسوزه.دیگه نمیدونن خواب زمستونی یعنی چی.از بس خونه ها گرمه همش در حال کارن.این آدم ها گند زئن به حیوانیت.بیچاره مرغ ها که هر نیم ساعت یه بار با روشن شدن چراغ فکر می کنن روز شده و شوع می کنن به خوردن..بیچاره این همه حیوون.بیچاره خود آدم ...
آقای ح ببخشیدا،حلالم کن.با این که خیلی به پظر پسر خوبی میای و منم خوشم اومد ازت وقتی دیدمت،ولی خیلی خری.من آرزوم بود یه آدم ماهی مثه ساناز از عاشقم باشه بی هیچ توقعی.راست میگه ساناز که باید همه چی رو اثبات کرد تو ابن دوره زمونه.همه چی رو.
به خدا خوب بودم.صبح رفتم تو پارک ملت.خلوت بود.خلوت خلوت.واسه خودم راه رفتم و بلند بلند خوندم و بلند بلند فکر کردم و کارم هم دیر شئ.ولی خوب شده بودم.عصری که اومدم خونه مامانم نبود.باور کن تا پاشو گذاشت تو خونه گیر داد و شروع کرد داد و بیداد کردن.که چرا رفتی کارت اینترنت گرفتی.بابام سر چیز بیخود گیر داد.که چرا رختخواب بابابزرگ رو درست ننداختی.اصلا هم ندید که قبلش کتاب و دفتر صفور وسط اتاق ولو بود.حوصله ام سر رفته از این گیر دادن های الکی.خدایاااااااااااااااا آخه منم تا یه حدی تحمل دارم.تازه وقتی داد و بیداد می کنن و هیچی نمیگم شاکی میشن که چرا حرف نمیزنی.خدایا نزار تا آخر هم حرف بزنم.چون عقده ی چند ساله ام رو چنان خالی کی کنم که فرض کنن دیگه پسری ندارن.به جون خودت نمیدونم.به خودت خسته شدم.کلافه ام.گیر کردم.گره خوردم.هر چی واژه و لغت دیگه که بلدم و بلد نیستم.دلم ممد رو میخواد.کاشکی زودتر فردا شه.دلم واسه اش تنگ شده.همیشه بهم میگه آخه تو از چی من خوشت میاد.خودمم نمیدونم.ولی دوستش دارم خیلی زیاد.ربطی هم به کم دیدنش نداره.اون موقع ها هم که تو مدرسه با هم بودیم میتونستم همش باهاش حرف بزنم.یه بارم به یکی از دوستاش که نمیشناختمش و ندیده بودمش گفتم میدونم که بهترین دوست محمد نیستم ولی اون بهترین دوستمه.زود تر بیا.دلم تنگ شده واسه هر جایی رفتن باهات.هر جا که بگی...