جمعه!!!!رفته بودم دانشگاه خیر سرم.استادمون تصادف کرده بود.منم که کلاس نداشتم و حوصله خونه هم نداشتم همونجوری قدم زنون از خیابون علامه راه افتادم طرف شهرک که برم خونه.از کوچه پس کوچه هایی که فقط صدای قشنگ پرنده ها میومد،نه صدای مزخرف موتور ماشین.وقتی داشتم روی برگ ها راه می رفتم و زیر پام صدای خش خش میومد،دیدم جلوم یه بنز باحال ایستاده.با رینگ های اصل OZ Racing.ولی اون موقع یه لبخندی اومد به لبم که بیچاره!!!!من دارم حال دنیا رو می کنم نه تو.دو تا پا دارم که باهاش رو برگ ها راه میرم،به درک که حتا یه فولکس قورباغه ای هم ندارم.پیاده رفتم تا رسیدم به پارک پله(جایی که خودمون این اسم رو براش گذاشتیم.چون یه خورده بالاتر از مدرسه مون بود و خوراک هر روز بعد مدرسه.یه پارک کوچولو و جمع و جور که وسطش یه بید مجنون بود)
رفتم نشستم زیر بید و کتاب یک روز مانده به عید پاکِ زویا پیرزاد رو در آوردم و شروع کردم خوندن.که توش از یه کفشدوزک نوشته بود.که اگه بگیری و آرزو کنی و ولش کنی روز عید پاک آرزوت بر آورده میشه.فکر کنم نزدیک 1/5 ساعت نشستم و کتاب خوندم.بعدش پاشدم و راه افتادم.کی باورش میشه من توی خیابون مهستان،روبروی پاساژ گلستان،روی زمین،یه کفشدوزک دیدم.یه کفشدوزک که زیر پا خاکی شده بود.برش داشتم و تمیزش کردم.هر چی فکر کردم دیدم منم آرزویی ندارم،به جز پیدا کردن کفشدوزک :)
سر ایران زمین دیدم که مستر پیچ مغازه زده.رفتم تو که قیمت هاش رو ببینم،با یه کفشدوزک رو دستم.تا رفتم تو مغازه کفشدوزکم افتاد از دستم.همون جا دولا شدم که برش دارم،توی مستر پیچ!!!همه داشتن منو نگاه میکردن که چیکار میکنم.هر کاری کردم دیگه کفشدوزک نیومد تو دستم.منم دیدم داره میره طرف در مغازه،ولش کردم.رفتم بیرون مغازه و منتظرش موندم.بعد یه خورده اومد دم در.رفت چسبید زیر در.هر کی میرفت تو مغازه اینم با در اینور و اونور میشد.منم که دیدم جاش راحته مجبور شدم ولش کنم.نه از روی اختیار.عین کتاب زویا پیرزاد از دستم رفتش.
ولی کلا خیلی خوشم میاد از مسیر علامه تا شهرک.مخصوصا اون شهر کتاب وسط راه :)