یه شب قدر دیگه هم گذشت.مطمئنم که بخشیده نشدم.چون اصلا دعا نکردم.گفتم که چی؟مثه هر سال یه خورده گریه کنم . بازم برم همون غلط هایی که قبلا میکردم بکنم؟
اگه بتونم به خودم بقبولونم که اونقدر قوی ام که دیگه کارهایی که پارسال و سال های پیش کردم دیگه نمیکنم،اونوقت از خدا میخوام بلکه یه فکری هم به حال من کنه.
شب قدر پیش به این نتیجه رسیدم از مردن میترسم.مثه سگ میترسم.
شب اول نرفتم مسجد.رفتم پارک جمشیدیه،نه برای حال.با دوستم رفتیم بالای کوه.اونجایی که دیگه نور چچراغ راه رو معلوم نمیکرد،نور ماه بود که راهو نشونت میداد.
تو تاریکی و سکوت نشستم و فکر کردم.دیدم هیچ غلطی نکردم تو این 22 سال زندگیم،دیدم هیچ گهی نشدم.بعدش هم دیدم مثه سگ میترسم از مردن،بر خلاف چیزی که به روی خودم میارم.مثه سگ میترسم